نوشته شده توسط : fahimeh

 کودک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم،اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم!!!

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش رااز نگاهش می شد خواند،اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و دلخوش کرده ایم که سکوت کرده ایم.

سکوت ((پر))بهتر از فریاد ((توخالی)) نیست؟
فکر می کنیم کسی هست که سکوت ما را بشکند اما افسوس که انتظار بی فایده است.
آنقدر از گذشته ات سر افکنده ای که نمی توانی به آینده بیندیشی و آنقدر صهبای نفس سر کشیدی که جایی برای خدا نگذاشتی.
 آن قدر در زندگی دویدی که آخر هم بدهکار شدی. چه شد که دلپاک آمدی و روی سیاه خواهی رفت،حال تویی و روزنه امید بخشش پروردگارت . اویی که سال هاست که فراموشش کرده ای؛
اما باز هم تو را میخواند.

 

 



:: بازدید از این مطلب : 499
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : جمعه 5 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : fahimeh

با آرزوي 
12 ماه شادي،
52 هفته پيروزي،
365 روز سلامتي،
8760 ساعت عشق،
525600 دقيقه برکت،
3153000 ثانيه دوستي،

‹‹ سال نو مبارک باد ›› 


  



:: بازدید از این مطلب : 487
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : دو شنبه 1 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : fahimeh

 بابا آب داد...بابا نان داد...بابا فقط آب داد و نان داد، مامان عشق داد...بابا گول شیطان را خورد و شناسنامه اش چند بار پر شد. پر شد، خالی شد...  خالی نشد.خط خورد. زن ها خط خوردند، مادر ها خط خوردند...دخترها زن شدند، زن ها مادر شدند و خط خوردند...و بابا چون حق دارد، آب می دهد. نان می دهد.

مامان، زوجه!!!  مامان، ضعیفه!!!مامان، عفیفه!!!

مامان غذا پخت، بابا غذا خورد...مامان لباس را اتو کرد، بابا لباس را پوشید و رفت بیرون ...مامان ظرف شست، بابا روزنامه خواند...بابا روزنامه خواند و اخبار دنیا را فهمید ولی نفهمید مامان غم دارد...بابا اخم کرد. بابا فحش داد.آخر بابا ناموس دارد .پشت سر ناموسش حرف بود...

مامان، کار!!!مامان، پی کار!!!

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 469
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : شنبه 30 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : fahimeh

 خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟
پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.
خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من تا ابدیت است
من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟
خدا جواب داد:
- اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.
- اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.
-اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند.
- اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند.
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت...



:: بازدید از این مطلب : 498
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : جمعه 22 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : fahimeh

 

دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.

مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود.

با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.

زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید:

چكار می‌كنی؟

چرا همینطور بین راه می ایستی؟

دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!
 باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید!

 



:: بازدید از این مطلب : 450
|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : جمعه 22 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : fahimeh

 

می زند باران به شیشه ،  شیشه اما سرد و سنگین

بی تفاوت ،تلخ و خاموش ، شاید از یک غصه غمگین

آسمان دل من ،  خیس خیس  است از بی وفایی

بر لبم نام توجارسیست، ای بهار من کجایی؟

آمدم تا چشمهایت ،  در دلم عشقی بکارد



:: بازدید از این مطلب : 463
|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : جمعه 22 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : fahimeh

 

 آسمانم ستاره می خواست که تو آمدی. ابر حسود چشم دیدن خوشحالیم را نداشت. آسمانم ابری شد. بارید و بارید و من... به انتظار دیدن دوباره ات قطره های باران را یکی یکی می شمردم. اما تو دیگر پشت ابر ها نبودی وقتی که تمام شدند. نمی دانم در کدام صورت فلکی باید به دنبال تو گشت. در آسمان بزرگ من جای یک ستاره خالی شد. کاش از خورشید فرار نمی کردی تا روشن تر به دنبالت می گشتم. کاش هرگز آسمانم ستاره نمی خواست. کاش ابر ها کمی مهربان تر بودند... تا تو را گم نمی کردم. ای كاش می دانستی شبها.... تنها ستاره ای را كه به نامت زده ام به چشمانم سنجاق می كنم تا یادم نرود در روی زمین كسی هم هست كه سبزی لحظه هایش روزی آرزویم بود.... خانه را در چشم های تو پیدا کردم. پلک هایت را به هم نزن خانه خراب می شوم .



:: بازدید از این مطلب : 484
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : جمعه 22 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : fahimeh

 

غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد.
زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد.
زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد.
وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است.
زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال دخترش هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند.
زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم.
هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: خدايا كمكم كن!



:: بازدید از این مطلب : 425
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : جمعه 22 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : fahimeh

 

خدایا!
مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ
٫ غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن . لذتها را به بندگان حقیرت ببخش و درد های عظیم را به جانم ریز.

 خدایا!
اگر باطل را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت اگر حق را نمی توان استقرار بخشید می توان اثبات کرد طرح کرد و به زمان شناساند و زنده نگه داشت.
خدایا!
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم برای اینکه هرکس آنچنان می میرد که زندگی کرده است.
خدایا!
اتش مقدس شک را چنان در من بیفروز تا همه یقین هایی را که بر من نقش کرده اندبسوزد و انگاه از پس توده این خاکستر لبخند مهراوه بر لب های صبح یقینی شسته از هر غبار طلوع کند.
خدایا!
به هرکی دوست میداری بیاموز که عشق اززندگی کردن بهتر است و به هرکس که بیشتر دوست میداریش بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است !
خدایا!
خدایا تو را سپاس می گویم که در مسیری که در راه تو بر می دارم آنها که باید مرا یاری کنند سد راهم می شوند، آنها که باید بنوازند سیلی می زنند، آنها که باید در مقابل دشمن پشتیبانمان باشند پیش از دشمن حمله میکنند و ..... تا در هر لحظه از حرکتم به سوی تو از هر تکیه گاهی جز تو بی بهره باشم.

  دکتر علی شریعتی



:: بازدید از این مطلب : 467
|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : جمعه 22 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : fahimeh

 

سپاس خدای را که در قلب جهان آفرینش،دفتر حسن و زیبایی را باز نمود و برگهای گوناگون آن را در برابر درک و احساس آدمیان گشود.

منطق تقدیم کنیم یا دل،آخر سفره را نانی باید، راه را گامی و سکوت را سخنی،تشنه چشمه را می طلبد، چشم نگاه و نگاه کلام را و کلام با سلام، پس سلام !!!

امروز بر آن شدیم تا تمام احساس شوق و ایمان به رب را سرود آوریم، امروز ما معجزه ی باران محبت را باور داریم و درود می فرستیم بر میعاد گاه احساس که روزانه چندین بار بر این میعاد گاه سر به سجده می گذاریم و شکر نعمت بجا می آوریم.

سلام بر شما قافله سالاران راه طریق حقیقت و عشق و ایمان که سینه پر مهرتان مزرعه عشق به خداست.

 



:: بازدید از این مطلب : 464
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : جمعه 22 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد